سهشنبه؛ بیستمین روز از آذر ماهِ هزار و چهارصد و سه.
هوا خیلی سرده. اونقدری که مجبور میشم تو دستام 'ها' بکنم، چون دیگه از سرما احساسشون نمیکنم.
پاهام هنوز درد میکنه، نمیدونم سرما خوردم یا بخاطر تمرین زیاده. به هرحال، مجبورم تحملش کنم پس برای راحت تر تحمل کردنش، دوباره و دوباره کلمات درس جدید عربی رو تکرار میکنم. آلة، ادوات، کیمیاوی، کَمَلَ، عربة و... .
میتونم صدای معاون رو از نمازخانه بشنوم که از بچههای کلاس نهم جیم میخواد بیان بالا تا برن اردو. وسایلمو از روی راهپله برمیدارم میبرم تو کلاس. بقیه بچههای انتظامات هم که جزو بچههای نهم جیم هستن وسایلشون رو برداشتن.
خیلی هم عالی؛ الان مسئولیت هر دو طرف با منه.
شروع میکنم به قدم زدن. کل طول راه بین دو راه پله رو قدم میزنم. میبینمش. میبینمش که داره با بچههای نهم جیم میاد بالا، با اینکه نهم جیم نیست. خیلی زود تر از اونچه که بفهمم تو کلاسشون محو میشه تظاهر میکنم ندیدمش.
در کلاسشون نیمه بازه، چند بار از جلوش رد میشم. نمیدونم اسمش رو چی بذارم، ترس یا خجالت شایدم نمیخوام برم و وظیفه مو انجام ندم. چند بار دیگه از جلو در کلاسشون رد میشم. اخرش میگم به جهنم! و سرمو میبرم تو. نیست. خودش اینجا نیست. در کلاس رو میبندم و حالا که مطمئنم بالا نیست مسیر رو برمیگردم.
تقتق. صدای باز و بسته شدن صدای در میاد. در دفتر بازه پس چی میتونه باشه؟ روح سرگردان قورباغهای که چندی سال پیش اینجا به قتل رسیده ؟ البته که نه، همچین اتفاقی تو مدرسه نیافتاده، شاید هم افتاده. کی میدونه ؟
خودشه. نمیدونم الان باید چه واکنشی نشون بدم. استرس میگیرم و با صدای بلند میگم:« تو کجا بودی؟ وقتی در کلاس رو بستم ندیدمت.»
میخنده.
پیشش رفتن تو موقعیتهای دیگه برام سخته پس دوباره راهرو رو پشت سر میذارم تا به اون یکی راهپله برسم. جایی که نشسته. روی پله وایمیسم. هر پنج ثانیه یک بار اون طرف راهرو رو هم نگاه میکنم و میگم که:« بقیه بچهها نهم جیم بودن. الان هردو طرف با منه.»
یکدو. یکدو.
کنارش میشینم و میپرسم تو چرا بالایی؟
- خوابم میومد. اومدم بالا بخوابم.
+ کجا خوابیده بودی که ندیدمت ؟
میخنده. - نمیگم که دوباره هم بخوابم.
هردو میخندیم و سکوتِ راهرو رو میشکنیم.
𓇼 ⋆.˚ 𓆉 𓆝 𓆡⋆.˚ 𓇼
چهارشنبه، بیست و یکمین روز از آذر ماهِ هزار و چهارصد و یک
رو به روی راه پله ایستادم و سعی میکنم اجتماعی بخونم. میبینمش.
لبخند میزنم و میپرسم باز هم میخوای بخوابی ؟
- نه، میخوام کیفمو بزارم بعد میرم پایین.
بهش میگم مدیر بالاست بهتره تو راه پله بمونه چون خیلی عصبانیه. وقتی موقعیت یکم آروم تر شد میتونن کیفشو بذاره.
مدت زیادی رو بعد از گذاشتن کیفش تو راه پله نشسته. صدام میزنم و ازم میخواد کتاب اجتماعی شو براش ببرم.
اون اسم من رو درست صدا زد. این روزا اکثرا همکلاسیهام اسمم رو درست نمیگن و هربار باید بگم اسمم چیه. اما اون اسم من رو یادش موند! سعی میکنم به دعوای مدیر و بچهها و یا به چیزای دیگه فکر نکنم و فقط روی درسم تمرکز کنم.
-هاله.
انتظامات نمازخانه میخواست کتابش رو بگیره. البته که میگیره. و خب، اون حالا ازم میخواد تا کتابش رو براش بذارم رو میزش. اما من نگه میدارم و از روش سوالای درسی که ندارم رو میخونم. بعد از اون، بخاطر شورای مدرسه یک زنگ تفریح کوتاه داریم، از مسئولیت ایستادن کنار در طفره میرم تا برم پیشش. با دوستش عارفه، میشینیم تو
منطقه ممنوعه
اما مهم نیست. اجتماعی میخونیم و صحبت میکنیم.
اره، اون قدرها هم نباید بزرگش کنم، از این به بعد میرم پیشش.
✮ ⋆ ˚。𖦹 ⋆。°✩
شیرینی خرمایی مو برندارم. حیاط بزرگه ولی میتونم زود پیداش کنم. با دوستاشه. میرم سمتشون و یکم صحبت میکنیم . قبل از برگشتن به کلاس شیرینی رو از جیبم درمیارم. مشتمو باز میکنم و بهش شیرینی رو میدم. چشماش برق میزنه و میگه بچههاا! خوراکی.
دوستش میگه مگه خوراکی نخورده ای؟! و اون میگه که بچهها خوراکیهاشو خوردن. احساس میکنم کار خوب و انسان دوستانهای کردم. دوبار ازم تشکر میکنه و من لبخند میزنم.
امیدوارم همه چیز همیشه به لبخند منتهی بشه.
پ.ن: شفقِ عزیز، لطفا خوب باش.
Haleh's daily.